ته ذهنم در آینده های دور خودم رو تصور می کنم که دیگه سیگار نمی کشم! محتاج سیگار نیستم، اون کسی که برای من تصمیم می گیره دیگه سیگار نیست! خیلی جالبه خودمو تصور می کنم که رفتم کوه!!! آره من سیگاری با این تنگی نفس، دیگه ترک کردم و میتونم برم کوه!!! روی صخره تنها نشستم و خیلی آروم و خوشحال ریلکس کردم بدون اینکه حتی به سیگار و ترک سیگار فکر کنم!
خنده دارم هست! من که این همه مشتاق ترک سیگارم، ازش فرار هم می کنم! یه واقعیته اما سیگاری ها از ترک سیگار می ترسن! از ترک سیگار فرار می کنن در صورتی که آرزوشونه سیگار رو ترک کنن! پارادوکس ترسناکیه! غیر سیگاری ها درکش نمی کنن! حتی تصورش هم نمی تونن بکنن! ولی حقیقته! "سیگاری آرزوی ترک سیگار رو داره، ولی از ترک سیگار فرار می کنه" . سیگاری ها خوب میدونن که همیشه ترک کردن و برنامه ریزی ترک رو به آینده موکول می کنن، مثلا "برای بعد عید"، "برم سفر برگردم بعدا ترک می کنم"، "الان مشغله کاریم خیلی زیاده ترک سیگار رو میذارم برای وقتی خلوت تر شدم"، "الان تو یه خلا عاطفی هستم" و در زودترین حالتش "از شنبه سیگار رو ترک می کنم!" که هیچ وقت هم اون شنبه نمیرسه.
این همه که سیگار کشیدن بهم فشار میاره، یاد خاطرات سیگاری شدنم میفت. جدی چی شد؟ هیچوقت فکرش رو نمی کردم سیگاری بشم! هیچوقت فکر نمی کردم انقدر دردناک باشه، انقدر محتاج باشم. اولش فکر می کردم خیلی کاره باحالیه، شاید 17-18 سالم بود شایدم 19 سال. فکر می کردم دیگه آخر بزرگ شدنه! کار آدم بزرگاس! فکر می کردم نشونه روشن فکریه (چه احمقانه). بعضی وقتا فکر می کردم کار با کلاسیه. الان که بهش فکر می کنم می بینم برعکس همه ایناس. ولی من چطور تو دامش افتادم. خیلی بهش فکر کردم. یعنی علت رفیق ناباب بوده؟ اینم میتونست باشه اما دقیق که نگاه کردم دیدم من نباید کارم رو تقصیر کسی بندازم، من خودم مشتاق سیگار کشیدن بودم. من چشمم می گشت سیگاری های هم سن و سالم رو پیدا می کرد و به نظر خیلی جذاب و با حال میومدن. سیگاری ها رو که می دیدم می گفتن و می خندیدن با خودم می گفتم چقد بهشون خوش می گذره، چقد با حالن... واقعا چرا همچین تصوری داشتم؟ الان فکر می کنم که واقعا آدمای غیرسیگاری بهشون بیشتر خوش می گذره یا آدم های سیگاری؟
یواش یواش این حس اشتباه که فکر می کردم آدم های سیگاری با حال ترن، روم تاثیر گذاشت، توی جمع دوستام خودم رو به سیگاری ها نزدیک تر می کردم. و بالاخره اون اتفاقی که نباید میفتاد، افتاد. اولین سیگارم رو کشیدم! و ای کاش ای کاش و هزار ای کاش که هیچوقت اینکار رو نمی کردم و خوم رو اسیر سیگار نمی کردم!
اولین سیگارم تجربه عجیبی داشت، با این که همون موقع ها به عنوان یه خاطره جالب بهش نگاه می کردم، الان به عنوان بزرگترین اشتباه بهش نگاه می کنم.
دوستم اولین سیگار رو روشن کرد داد دستم، خیلی هیجان داشتم، خیلی ناشیانه گذاشتمش گوشه لبم و یه پک بهش زدم. دنیا جلوی چشمم سیاه شد! تو یه لحظه حال عجیبی هم دست داد! سرفه شدید، گلوم در همون لحظه شروع کرد به سوختن، در حدی به سرفه افتادم که از چشمام اشک میومد و نزدیک بود بالا بیارم. همزمان دوستام با صدای بلند به من می خندیدند.
حس خیلی بدی بود، انگار داشتم خفه می شدم و دوستام هم داشتن من و مسخره می کردن که نمی تونم سیگار بکشم. مغزم همش آلارم می داد که این دیگه چی بود؟!
چند تا پک بعدی هم همین حس و داشت و به مرور سرفه هام کمتر می شد. ولی راستش رو بگم خیلی داشتم جلوی سرفه هام رو می گرفتم تا مثلا جلوی دوستام سربلند از آب دربیام!!! ولی شدیدا گلوم می سوخت. وقتی سیگارم تموم شد یه کمی بعدش سردرد بدی هم گرفتم، اما انقد از اینکه بالخره منم سیگار کشیدم سرمست بودم که سر دردم رو نادیده می گرفتم.
دیگه احساس بزرگ بودن می کردم، احساس آزادی داشتم، اما الان می فهمم که آزادی نیست و اسارت بی قید و بندیه.
چند بار دیگه سعی کردم با دوستام سیگار بکشم، باز هم اذیت می شدم اما سعی می کردم خودم رو عادت بدم. تا جایی که دوباره دوستام من و مسخره کردن که "تو چرا دود نمیدی تو؟!" و من هم برای اینکه خودم رو قوی نشون بدم، سعی کردم دود رو بدم تو که باز هم دچار سرفه های شدید و حالت تهوع شدم، و انقدر تمرین کردم تا بالاخره تونستم این دود سمی رو بدم تو.
اولین باری که خودم سیگار خریدم رو هم یادم نمیره. دیگه خیلی حس مستقل بودن داشتم، رفتم سوپر مارکت محله مون، اما دم درش وایسادم، نرفتم تو. جلوی دروایسادم. نکنه صاحب سوپر مارکت به پدرم بگه که من سیگار خریدم؟ نمی تونم هم بگم برای پدرم خریدم چون صاحب سوپرمارکت میدونه پدرم سیگاری نیست. راهم رو کج کردم رفتم یه دکه دوردست پیدا کردم و ازش سیگار خواستمو گفت: چه سیگاری می خوای؟ و من هم بلد نبودم که چی باید بگم. و گفتم "یه خوبش رو بده" !!! سریع پاکت سیگار رو باز کردم خیلی هیجان زده بودم، ولی نمیدونم چرا دستم می لرزید! اولین سیگار رو تو پارک کشیدم ...
پاکت سیگار را با هزار بدبختی قایم کردم که توی خونه کسی متوجه نشه. ولی همش فکر و ذهنم پیشش بود همش دوست داشتم سیگار بکشم. شاید پاکت اول رو یک هفته داشتمش، ولی پاکت سیگار دوم رو که خریدم خیلی سریع تمومش کردم، دیگه بدنم نسبت بهش ریکشن نشون نمی داد و من هم خیلی بهش وابسته شده بودم. وابستگی ای که تا همین امروز ادامه داشته.
منتظر قسمت دوم خاطرات سیگاری شدن من باشید....
شما هم از خاطرات سیگاری شدنتون برامون بگید...